باغ باران خورده

ساخت وبلاگ
اولین روز مدرسه، اولین روز دانشجویی،اولین باری که وبلاگ میزنی،که عاشق میشی... اولین عشق...   همیشه اولین ها قشنگترین ها بودن...همیشه اولین ها خاطره شدن تو دفتر خاطرات دلت... و آخرین ها هم...آخرین روز تحصیل، آخرین لحظه عشق... اون زمانی که برای دل خودم شعر می گفتم فکر نمی کردم یه روزی، یه جایی... این شعرا؛ شعرایی که تمام احساسم رو در خودشون جا میدادن، خونده بشن، گوش داده بشن و فهمیده بشن... شاید گرفتن یه لوح یا حضور تو یه شب شعر خیلی مهم نباشه ولی این اولین بار بودنش برای من قشنگش کرد...خاطره ش کرد... همه ش رو دوست دارم...اون اضطراب، اون لرزیدن صدام موقع خوندن شعرای باغ باران خورده...ادامه مطلب
ما را در سایت باغ باران خورده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rosenegarino بازدید : 10 تاريخ : يکشنبه 21 شهريور 1395 ساعت: 15:46

هر چقدر هم تنها باشم خدا که هست، نیست؟   گیرم که خدا هم نباشد،گیرم که تو راست بگویی...ولی بدان که من در اتاقم یک شمع دارم که وقتی عاشقانه هایم را برای خدایم می نویسم، سایه دستم را روی دفترم می اندازد... دیدی؟ من تنها نیستم! سایه ام لحظه به لحظه مرا دنبال می کند، سایه ام کنارم است! ولی... ولی اگر شمعم خاموش شود چه؟ اگر در تاریکی مطلق باشم و هیچ کس نباشد و هیچ چیز... و تو باز بگویی خدا نیست...من با تنهایی و ترسم چه کنم؟ به خدا قسم خدا هست! من با تمام وجودم حس می کنم. احساس می کنم وقتی گریه می کنم، وقتی با تمام وجودم از هر چه موجود است خسته می شوم، کسی که بسیار به قلبم باغ باران خورده...ادامه مطلب
ما را در سایت باغ باران خورده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rosenegarino بازدید : 13 تاريخ : يکشنبه 21 شهريور 1395 ساعت: 15:46